این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنوکه سوگنامه ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن امدنت جان گرفته ام
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهرورزی مان سنگ بودن است...
دیگر چه جای دلخوشی وعشق بازی است
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است
این عشق نیست فاجعه ی قرن اهن است
"من" بودنی که عاقبتش نیست بودن است
حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تورا بد شنیده ام
حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار که صادقانه بگویم...پسرم خسته ام....!
بشنوکه سوگنامه ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن امدنت جان گرفته ام
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهرورزی مان سنگ بودن است...
دیگر چه جای دلخوشی وعشق بازی است
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است
این عشق نیست فاجعه ی قرن اهن است
"من" بودنی که عاقبتش نیست بودن است
حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تورا بد شنیده ام
حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار که صادقانه بگویم...پسرم خسته ام....!