این روزا که در شروع ماه شعبان پشت سر می گذارم برام خیلی سخت و جانکاه میگذره...یاد سال پیش اتیش به جونم میزنه هر جا که مراسمی بود جشن مولودی بود مثل یه گدا میرفتم میرفتم وتمام هستی ام را داود عزیزم را حیات دوباره اش را با تمام وجودم گدایی می کردم....حال بدی دارم احساس بی ارزشی وپستی در خونه ی خدا و اهل بیت دارم باید مادر بود تا فهمید که من قلبم را نفسم را گدایی می کردم حال که من دست خالی رها شدم پرت شدم بیرونم کردند لایق حتی نیم نگاهی کرمی مرا ندیدند با چه حالی اینروزها رو می گذرونم پرم از دلتنگی دلتنگ دستهای مهربونشم دلتنگ شیطونیهای شیرینشم دلتنگ اون صورت جذاب و به لطافت جوانی نشسته اون لبخندها اون لوس کردنها .......
خدایا.....خدایا....کی تموم میشه این روزهای غمبار ؟کی ساکت میشه این نفسهای سنگین و خفه؟کی دوباره می بینمش ؟
خدا حاشا به کرمت!